…
بيشتر مردم به شكل هاي مختلف تمايلات و اهداف خود را براي داشتن زندگي بهتر از دست داده اند.
درواقع آنها مسير مردگي را پيش گرفته اند.
شب را به اميد صبح و صبح را به اميد شب سر كردن يعني آرام آرام پير شدن…
هرگاه از اصل خود دور شديم، به مرگ نزديكتر شديم…
هرگاه چيزي را انكار كرديم ، به مرگ نزديكتر شديم…
هرگاه از گفتن آرزوهايمان صرف نظر كرديم، به مرگ نزديكتر شديم…
هرگاه به جاي فرمان قلب ، به عقل و منطق رجوع كرديم، به مرگ نزديكتر شديم…
ميبينيم كه خيلي از ماها ، همچنان در حال مردگي هستيم و شايد خيلي وقت است كه ديگر زندگي نكرده ايم…
ما خودمان را كشته ايم…
و شايد برنامه ريزي شده ايم براي خودكشي…
حالا كه داري اين كتاب رو ميخوني، برنامه اي براي زندگي داري؟!
يا هنوز دوست داري به مردگي ادامه بدي؟!؟
تغيير هويت از آنچه كه هستيم، به آنچه كه ميتوانيم باشيم، كليد دروازه بهشت است.
بيداري معنوي در واقع بيداري روح انسان و شناخت در هم تنيدگيه بافت جسم و بُعد روحانيه.
شايد تا زماني كه ما مطلقا به ماده توجه ميكنيم بيداري در ما اتفاق نمي افته…
يعني مادامي ك ما توجه به ماده داشته باشيم ، توجه به انرژي كمتري داريم.
و بيداري معنوي حاصل توجه انرژي به بُعد غير مادي و معنويت است.
پس وقتي ما مدام مشغول و در واقع درگير ماديات و خاسته هاي مادي و ايگو ها هستيم…
نيرويي براي فرستادن به چاكراهاي بالايي باقي نميمونه.
در بين گذشتگان معمولا بيداري معنوي در افراد با سن بالا اتفاق مي افتاد.
شايد دليلش توجه نكردن به بُعد ماده توي سنين بالا باشه..
دليل بيداري جمعي در عصر نوين افزايش آگاهي و روش هاي مديتيشن و مراقبه و استفاده از چاكراهاي بالاتر …
و از حق نگذريم…
پاندومي كرونا هم كم بي تقصير نبود…
دست ببري تو كار خدا…
سبب خير ميشه …
اينم سبب خير شد…
مردم تو خونه هاشون موندن…
از ماتريكس ها دور شدن…
به خودشون و اصلشون توجه كردن…
نون و شيريني پختن…
ديگه رباط نبودن …
از صبح روي خلبان خودكار براي تكميل كردن پازل دولتمردها نبودن…
و اين شد كه همه چي خيره…
بُعد ماده رو رها كرديم…
چسبيديم به خود واقعيمون…
و رسيديم به بُعد معنويت…
چون رسيدن به بُعد معنوي خيلي مهم تر از رسيدن به بعد مادست و از بعد معنوي رسيدن به بعد ماده خيلي آسون تر و قابل دسترس تره.
پس ميتونم بيداري معنوي رو در نتيجه تجمع و توجه انرژي به مراكز بالايي بدونيم.(ازنظر جناب علم)
در واقع مراكز انرژي پاييني مصرف كننده انرژي هستند و زماني كه ما اين انرژي رو تخليه نميكنيم و انتقال ميديم براي مراكز انرژي بالا و وقتي اين انرژي وارد مغز و اندام هاي داخلي سرمون ميشه…
و ما در مركز k با طبيعت يكي ميشيم.
من بيداري رو زماني ديدم ك انرژيم رو براي مراكز بالايي مصرف كردم…
و اين مسيري شد براي دريافت آگاهي …
آگاهي شروع بيداريه…
درك بهتر مفاهيم…
شايد كتابايي كه قبل از بيداري خونده بودم رو بطور قطع دركشون نميكردم…
يا بهتر بگم فقط متوجه ميشدم …
مفهوم رو درك نميكردم…
(ميفهميدم ولي حاليم نميشد)
عجيب شد نه ؟!
بله اين كه شما يه موضوع رو متوجه بشيد با اين كه دركش كنيد متفاوته…
متوجه شدن يعني اين كه ، از اتفاق افتاده با خبر شديد .
ولي وقتي يك موضوع رو درك ميكنيد كه هم متوجهش شديد هم احساسش كرديد.
تفاوت اين دو موضوع ، باعث خلق هم ميشه.
وقتي شما براي فوت پدر دوستتون دلداريش ميديد شما متوجه حال بد اون دوستتون شديد…
ولي براي درك حس اون دوستتون، شما بايد يك بار يه عزيزي رو از دست داده باشيد تا دركش كنيد.
يا در مورد روانشناسان…
پزشك روانشناسي ميتونه مشكل رواني يك بيمار رو درمان كنه كه…
قبلا رواني شدن رو تجربه كرده باشه…
وگرنه نميتونه درك درستي از تفكرات يك بيمار رواني داشته باشه👍
بيداري معنوي در واقع درك درست مفاهيم با ساختار بالاتر از ساختار ظاهري اونهاست.
معني ظاهري و باطني رو از هم تشخيص ميديد.
معناي مخفي همه اتفاقات رو متوجه ميشيد و اينها همه ناشي از اينه كه شما انرژيتون داره تو مراكز بالا مصرف ميشه.
بعد از اون اتفاق عجيب زندگي من به كل تغيير كرد.
هميشه به عرض زندگي ميكردم ولي يه جاهايي رو مطابق ميل خودم رفتار نميكردم.
اين ديدگاه كه عمر آدمي شايد به لحظه اي بند باشه ، ازمن آدمي ساخته بود كه ديگه خيلي براي بدست آوردن چيزي تقلا نميكردم.
نه اين كه خاسته اي نداشته باشم و ايگو ها در من مرده باشه.
فقط براي بدست آوردنشون خودم رو به آب و آتيش نميزدم و اين باعث شد كه خواسته هام به بهترين شكل در بهترين زمان و مكان برام مهيا ميشد…
و اين شد شروع باور بزرگ من :
‘من به بهترين ها باور دارم و خداوند بهترين هارا در بهترين زمان
و مكان براي من مهيا كرده است ‘
شايد بعضيا تون اين باور من و قبول نداشته باشيد…
مثالِ…
‘من همين الان كيك شكلاتي ميخام’ براي خيليا آشناست…
ولي من ميگم اگه الان من كيك شكلاتي بخام و اون كيك شكلاتي الان براي من خوب نباشه ، پس در نهايت اتفاق خوبي نميافته…
اتفاق خوب بايد تو زمان و مكان درست شكل بگيره…
غير اين باشه بالا مياريدش…
وقتش نباشه ، لذتي نداره براتون.
توجه مدام به طول عمر كمي كه ازم مونده بود منو وادار به يه برنامه ريزي براي زندگي مورد علاقم ميكرد.
يعني درواقع هميشه با اين باور زندگي ميكردم كه چيزي رو براي مدت طولاني خاستن ديگه خيلي درست نيست…
فقط ديدن و لذت بردن در لحظه مهمه…
باقي جنگ براي هيچ بودنه…
البته اين به اين معنا نبود كه آينده فراموش شده باشه…
نيم نگاه بلندپروازانه به آينده تو برنامه ريزي هاي هفتگي و ماهانه و سالانه ، باعث شده بود يه نظم خاصي توي روزاي زندگيم شكل بگيره.
اين نظم خيلي دست من نبود.
يعني من كنترل كننده اين نظم نبودم.
براي يه آدم منطقي تفهيم اين قسمت از حرفام يكم سخته.
ولي دوستاي گلي كه ماوراي طبيعي زندگي ميكنن ، خوب متوجه منظورم ميشن.
هر چي ميخاستم برام مهيا ميشد.
راجع به هر چيزي كه ميخاستم بدونم سريعا تو فركانسش قرار ميگرفتم.
هر چيزي…
بدون نياز به پول به خاسته هام ميرسيدم.
و نقش بي ارزش بودن پول تو خيلي از ايگو ها رو حس كردم.
وقتي نياز ها از طريق عشق اتفاق ميافته شما لذتي بيشتر از حد رو تجربه ميكنيد.
منطقي ها براي هر چيزي راه منطقيش رو پيدا ميكنن و غير منطقي ها مسير ماوراي طبيعي رو به عنوان مسير انتخاب ميكنن.
بيداري معنوي انتخاب مسير غير منطقي هاست…
اين انتخاب با من نبود، من مسير رو انتخاب نكرده بودم…
فرمون دست كس ديگه اي بود…
هموني كه بهترين رانندست…
هموني كه هر وقت تو بيراهه بوديم فرمون و سپرديم دستش…
در واقع به اين باور رسيدم كه باقي عمرم رو مخلصانه رفتار كنم…
و بهترين هارو طلب كنم…
ديگه هيچ چيزم با تفكرات خودم نبود…
و داشتم از اين مدل زندگي لذت ميبردم…
مسير ماوراي طبيعي …
اين فصل تقريبا آخرين فصل از كتاب بيداريه. فصل بعدي فقط نتيجه گيريه.
پس بايد تو اين فصل حجت رو تمام كنم و اصل و فرع بيداري معنوي رو خلاصه وار براتون شرح بدم.
از ابتدا شروع ميكنم و يك بار ديگه مسير رو معرفي ميكنم.
فكر كنيد شما تازه از مادر زاده شديد.
يك روح در كالبد يك جسم.
ارتباطتون هم با جهان هستي كاملا وصله و درگير ماتريكس خاصي نيستيد.
گرسنتون بشه گريه ميكنيد ، گرمتون بشه نشونش ميديد، بدون اين كه خودتون بدونيد.
اين ها آگاهي هاي وجوديه شماست…
بزرگ ميشيد و وارد مدرسه ميشيد.
ذهن شما اينجا كم كم داره دچار قوانين ميشه.
و كم كم با ريختن ديتاهاي مختلف شما به شخصيت هاي مختلفي در ميايد.
ارتباط با خود برتر و جهان هستي كم كم قطع ميشه.
البته اين قطع شدن ارتباط با جهان هستي در زندگي شهر نشيني خيلي بيشتر مشهوده و دليلشم چيزي نيست جز وجود فلورايد در اب هاي خانگيه، نگهدارنده ها درمواد غذايي، تلوزيون و رسانه ها.
تو فصل پاكسازي اشاره كوچيكي بهش كردم ولي شما خيلي اين مورد رو براي پاكسازي جسمتون جدي بگيريد👍
كم كم نوبت به كالج و دانشگاه و حالا شما به يه جايگاه اجتماعي و يا بهتر بگم يه قالب ساختاري رسيديد…
تا اينجاي كار اشتباه يا خطايي رخ نداده اگر كه :
اين مسير مورد علاقه ي شما بوده باشه.
اگه نه شما قسمتي از ماتريكس بوديد.
يه نقاب…
يه چهره…
بيداري يعني متوجه شدن اين نقطه…
يعني اين كه شما خود واقعيتون رو بشناسيد.
وجود برتر خودتون رو بشناسيد و بدونيد كه براي چي پا به اين كره خاكي گذاشتيد…
آيا هدف از خلقت شما كاريه كه داريد انجام ميديد؟!
يا نه هميشه تو دلتون انجام يكار ديگه اي بوده؟!
ببينيد واقعا براي چي ساخته شديد؟!
اين روح زيبا چرا تو قالب اين كالبد داره به زندگي ادامه ميده؟!
براي من اين لحظه زماني اتفاق افتاد كه غرق در مراقبه بودم…
در واقع اون نقطه ي اتصال من به جهان هستي…
شما هم ميتونيد به اين نقطه اتصال برسيد.
فقط در ابتدا بايد خودتون رو ، جسمتون رو، اين روح زيبا رو رها كنيد…
جسم و ذهن رو پاكسازي كنيد…
به نقاط مبهم و سياه وجود خودتون آگاه بشيد و بدونيد اونا قسمتي از وجود شما هستن…
و در انتها از اين خاستن شما قطعا به مسير خودتون ميرسيد…
با مراقبه…
با نيايش به هر دين و آييني…
با نماز با خلوص نيت…
تكنيك هاي يوگا…تعادل/ وصل
ميبينيد كه من فقط از سر تيتير ها استفاده ميكنم و براي شما مسير باز نميكنم…
يجورايي فقط در رو نشونتون ميدم…
خواه شما اين در رو باز كنيد…
خواه نكنيد…
1 دیدگاه
دقیقا واسم سوال بود که بیدار شدم یانه؟بیداری چه شکلیه؟چه اتفاقی بایدبیفته؟و خب جوابشم گرفتم
ممنون از کتاب جامع و شیواتون
فوق العاده بود