…
واقعيتش اينه كه جهان ساخته شده از داده ها و اطلاعات و اين شماييد كه خاسته يا ناخاسته ، اين اطلاعات رو وارد خودتون ميكنيد.
مثبت و منفي بودن اين داده ها براي رشد لازمه.
يعني نميشه گفت ما فقط بايد به ديتاهاي مثبت نگاه كنيم.گاهي وقت ها ، كوچكترين داده منفي، تلنگري ميشه براي ما تا ، به عمق مثبت ها پي ببريم.
بيداريه آگاهي از دريافت اطلاعات شروع ميشه .
داده ها باعث افزايش اطلاعات و ‘ از حلاجي كردن و به نتيجه رسيدن تناقض در داده ها ، آدمي به آگاهي ميرسه.’
ولي بيداري معنوي ، خود موجب آگاهي ميشه.
اين يعني اين كه ما بدون دريافت فيزيكي اطلاعات ، فقط با سكوت كردن و به عمق وجود خود رفتن، ميتونيم به آگاهي هم برسيم.
در واقع ما مثل يك ضره از جهان هستيم و اطلاعات هم كه در جهان هستي موجوده.
پس ما با رجوع به درگاه خودمون ميتونيم به آگاهي برسيم.
بيايم يك نوزاد كه تازه از شكم مادرش خارج شده رو تصور كنيم.
شامل چي ميشه؟!
كالبد فيزيكي از نظر بيولوژيكي به هفت لايه تقسيم ميشود.(بيشتر از ٧ لايه/ ولي ما ميگيم ٧لايه)
ما با لايه هاي مختلف جسم و بعد غير ماده تو اين كتاب كاري نداريم.
ولي ميخايم روح رو از جسم فيزيكي جدا كنيم.
روح هم مثل جسم انتقال پيدا ميكنه.
از يك جسم به جسم ديگه.
جسم كالبديه كه به اختيار ميگيره براي رشد.
وارد فلسفه ي روح شدن براي آدمي كه ماوراي طبيعي زندگي ميكنه يه مورد شيرين براي بحثه.
ولي خودم ميدونم كه غرق در موضوع ميشم و تعادل برقرار نميشه.
ولي شايد خودِ غرق شدن هم مارو ببره تو عمق سياهي و اين و ميدونيم كه از پَس هر سياهي… سفيدي هست.
دوستاي نزديك من اين موضوع رو ميدونن كه من يه چندباري مرگ رو تجربه كردم.
يعني جسم فيزيكي بايد از بين ميرفت ، ولي نرفت…
يكي از مورد هايي كه به جرات ميتونم بگم بيداري معنوي بعد از اون در من رخ داد ، غرق شدنم بود.
خاستيم از غرق شدن نگيم ولي موضوع اصلي همون غرق شدنه.
غرق كه بشي ، بيدار ميشي…
غرق كه بشي ، هُشيار ميشي…
غرق كه بشي تازه خمير ميشي ميتوني از اول شكل بگيري.
تا غرق نشي غرور نميزاره شكل بگيري و تغيير كني.
غرق كه ميشي ساكت ميشي…
غرق كه ميشي آروم ميشي…
غرق كه ميشي نرم ميشي…
فرقي نميكنه تو چي غرق شي…
تو آب ، تو ثروت ، تو مواد ، تو عشق ، تو هرچي…
پس خوب دقت كنيد ببينيد من تو چي غرق شدم…
آخراي شهريور سال ٩٦ بود…
شرايط فكري خيلي درستي نداشتم.
تو خونه برج آرمين.
خونه آبجيم …
الان كه دارم به اون شرايط فكر ميكنم خيلي هم بد نبود…
ولي شرايط فكري چيزيه كه درون آدم اتفاق ميافته…
در واقع خودمون براي خودمون ميسازيم و توهمي بيش نيست…
بي حوصله ميزنم از خونه بيرون
تيشرت و شلوارك و كوله ي دريا…
از اون روزايي كه دست خودت نيست و همه چيز رو سپردي به جبر…
يهو ديدم وسط پارك نشستم و دارم دريا رو ميبينم…
آبي كمرنگ…
آبي آسموني…
آبي نيلي…
تكرار، تكرار، تكرار…
خيلي خوشگل شده بود و عجيب دلبري ميكرد…
تيشرتم و كنده بودم تا بدنم آفتاب بخوره…
يهو زد به سرم …
آب كه صافه… پاشم برم يه تني به آب بزنم و يه ويديو هم بگيرم غروب رو اينستام شار كنم…
چون دوستام ويديو هاي زير آبي كه ميگرفتم و خيلي دوست داشتن.
اصلا هم قصد شنا كردن نداشتم…
فقط ميخاستم يه ويديو ي خوب از آب در بياد…
نفس اول و رفتم زير آب و لوكيشني كه ميخاستم ركورد كنم رو پيدا كردم.
نفس دوم رو قرار بود يك دقيقه اي زير آب باشم تا ويديوي خوبي رو گرفته باشم…
بعد از اين كه ٤٠ ثانيه گذشت داشتم ميومدم سطح آب تا شُش هام رو پر كنم از اكسيژن.
به سطح آب كه رسيدم شش ها تشنه ي اكسيژن و قطعا بايد يه نفس عميق ميكشيدم تا پُرشون كنم.
ولي انگار قرار نبود اين بار درست و حسابي ريكاوري كنم.
يكي دو تا قطره آب كه دور ريش و سيبيلام بود وارد گلوم ميشه و راه ورود اكسيژن رو ميبنده.
حالا من هي زور بزن كه درش بيار …
ولي بدن اكسيژن لازم داره…
و تو اون زمان ، اكسيژني تو شش ها نيست كه بخاد زور بزنه و قطره ي گير كرده رو به بيرون پرت كنه…
تقلاي من هم براي اين كه بتونم اين مشكل رو حل كنم نتيجه اي جز تار شدن چشمام و سياهي نداشت…
اونم تو عمقي كه شايد ٢٠ سانت، فقط ٢٠ سانت از قد من بيشتر بود.
با تمام ادعا و غروري كه داشتم…
حالا دريا من و به چنگ خودش گرفته بود و از اون همه غرور، يه جسم كه حالا فقط تو آب داره دست و پا ميزنه مونده بود…
دوربين از دستم افتاد …
چشمام سياهي رفت…
نرم شدن رو ديدم…
بي حس شدن رو ديدم…
من بودم و اون دايره ي سياهي مطلق…
اون ميدان كوانتوم…
فرو رفتن تو سياهي مطلق…
و تمام….
بار اولي بود كه جسم رو رها ميديدم…
شايد قبل تر ها هم اين اتفاق برام افتاده بود ولي تو خاب…
سفر روح، شب گردي هاي شبانه ، كه روح هنگام ترك اين جسم انجام ميداد…
ولي صبح كه بيدار ميشدي همه چيز فقط يه خواب ساده بود…
ولي اين بار من خاب نبودم…
تو بيداري غرق شدع بودم…
اونم تو آب…
جسم داشت واسه خودش ميچرخيد تو آب و من تو ميدان كوانتوم براي خودم داشتم …
منظور از من، اين اگاهيه…
يه لحظه يه شوري رو ته گلوم احساس كردم…
چشام كه نميديد ولي متوجه شدم كه برعكس شدم و اون قطره آب از گلوم دراومده بود.
خيلي نميتونم شرايط رو توضيح بدم چون كل اين اتفاقات زير يك دقيقه براي من افتاد.
سرم رو بيرون از آب احساس كردم و از گوشه ي لبم يه نفس خيلي ريزي رو تونستم به شش هام برسونم…
نفس بعدي كمي بيشتر بود…
نفس بعدي عميقتر…
كم كم چشام دوباره تار شد…
دوباره برگشته بودم…
خودم رو به قسمت كم عمق تر رسوندم…
نه انرژي داشتم و نه حس و حالي…
به زور خودم رو به ساحل رسوندم…
حسي از گريه و لبي از خنده…
پارادوكس گريه خنده براي من تو اون لحظه احساس شد…
رو ماسه ها دراز كشيدم و بعد از نيم ساعت جرات كردم دوباره برم تو آب تا دوربينم رو پيدا كنم…
من زنده بودم…
ولي نه ديگه اون جيوان يك ساعت پيش بودم و نه اون آدم افسرده…
انگار مغزم يه چيزايي ترشح كرده بود…
انگار سرخوش بودم…
برگشتم خونه با يه حالي كه هيچ وقت نداشتم…
به كسي هم چيزي نگفتم…
ولي تغيير درونم رو خودم احساس ميكردم…
ديگه به وام ها فكر نميكردم…
ديگه استرس نداشتم…
ديگه شرايط سخت برام مفهومي نداشت.
مفهوم هرچيزي رو بيشتر درك ميكردم…
بيشتر از اين كه بُعد مادي برام اهميت داشته باشه به ماهيت توجه ميكردم.
نظمي رو درونم احساس ميكردم كه تا به اون روز نديده بودم.
مغزم خيلي بهتر كار ميكرد…
خيلي آگاهانه تر و از بالا به موضوعات نگاه ميكردم.
هميشه اهل مطالعه بودم ولي بعد از اون روز مفهوم نوشته هاي توي كتاب ها برام واقعا متفاوت بود…
همچنين مفهوم فيلم ها و سريال هايي كه ميديدم…
عمق ماجرا ذهنم و درگير ميكرد…
حس ميكردم يه معني و مفهومي پشت هر اتفاقي وجود داره…
گره هاي ذهنيم باز شده بود…
و اين حس و حال تازه شروع ماجرا بود…😍
دیدگاه (3)
خیلی زیبا نوشتین در عین سادگی
کاملا خودمو تو اون شرایط حس کردم انگار این اتفاق واسه خودم افتاده
و اینکه این نقطه عطفی بود برای بیداری ،برای اینکه زندگی رو طور دیگه ای دیدن ،از عمق
و چقدر اشناست انگارواسه خودمم این نقطه عطف بوده ولی توجه نکردم بهش
آقاجيوان عزيزوگرام ما ، من غرق تجربه پروانه شدنتون شدم و لذت بردم درست مثل زمانهاي كه سوالاتم رو برام باز ميكنيد و من كاملا توجيح ميشم و جز لبخند بزرگي كه تو صورتم نقش ميبنده و درونم سكون ايجاد ميشه هيچ ندارم كه بنويسم و ميگم شكروجود نابتون 💎🫶🏾
هممون مث همیم… مسیر برای همه شاید همین شکلی نباشه… ولی مقصد مون همینع… حد اقل تو کالبد انسانی😍💚