هميشه دوست داشتم اين اسم و معرفي و برند كنم…
حالا يا تو قالب يه داستان يا حتي كتاب.
چيزايي به سر من گذشته تو اين ٣ سال ،ك نميشه گفت احساسي يا منطقي يا بر طبق خاسته ي من بوده باشه…
ولي هرچي بود و هر اتفاقي افتاد تو مسير رشد فرديم بود و خاست خدا.
یه موضوع رو اول بگم…
* اين كه اين داستان به زبان محاوره گفته ميشه و من به عنوان راوي داستان.
* من كلا املام خوب نيست و اعتقادي هم به چنتا ‘ز’ و ‘ت’ ندارم و هرجا دوست داشته باشم از هر كدوم استفاده ميكنم.
اين كه از كجا شروع كنم رو هنوز نميدونم،ميشه از هر جايي شروع كرد
براي خودم كه همه جاش جالبه.ولي اين كه از كجا شروع كنم كه شما رو خسته نكنه و خابتون نبره يه مساله مهمه.
اينجا براي شما از زمان ورشكستگي خودم شروع ميكنم،ولي قطعا اگه بخام به چاپ برسونمش از ٣ سال عقب تر شروع ميكنم…
سال هاي ٩٤ و ٩٥ براي امثال من كه تو بازار بوديم،سال هاي پر چالشي بود…نميگم بد بود، چون بازار بدي وجود نداره.
هميشه فرصت هست.تو بدترين شرايط هم يه سريا رشد ميكنن.
حالا اين كه يكي از فرصت استفاده ميكنه و خدا باهاش ياره و يكي نه.
مثل همين شرايط الان كرونا…
سوپري ها و ميوه فروشي ها و خلاصه هر صنفي كه به شكم مربوطه در حال رشده…
همين خود من با نوشتن اين داستان در حال رشدم…
اين رو احساسم بهم ميگه.
برگرديم سال ٩٥
خلاصه من از اونايي بودم ك سنگ بختم كبود بود…
يه مغازه تو سيتي سنتر،يكي پرديس و يه مغازه وسط عمده فروشاي بچگونه كه با هزار تا اميد و آرزو زده بودم كه حالا مجبور بودم جمعش كنم…
درآمد و فروش كفاف هزينه ها رو نميداد…
مغازه ها يكي يكي جمع ميشد…
مغازه سيتي سنتر رو هم به خاطر اجاره ي بالا مجبور شدم تحويل بدم.
من موندم و يه مغازه بچگونه به اسم ني ني گولو…
در واقع تنها درامدم اون روزا همون مغازه بود.
يكي يكي هزينه ها رو كم كردم.
ولي يه مشكلي كه بود،يه سري هزينه ها سرشكن كردنشون سخت بود،چون تبديل شده بودن به عادت …
بدتر از همشون اعتياد بود…
بله اعتياد…😑
اعتياد اون زمان دردي بود كه به جونم افتاده بود و داشت تك تك آرزوهام رو تو خودش غرق ميكرد.
كلّا زمينه اعتياد زياد دارم.از بچگي معتاد بودم.از لواشك و ادامس بگير تا مخدر و محرك.
چيزي برام جاي سوال نميمونه.
بايد از همه چي سر در بيارم.
هرچيزي رو هم ميرم توش،دور قمري ميزنم و برميگردم.
مهم همينه كه بر ميگردم و توش نميمونم.
اعتياد براي يه آدم عادي فقط اعتياده.ولي براي يه ادمي مثل من كه هميشه دورم پر از ادم بود بيشتر از خود اعتياد هزينه سنگيني داشت.
اون يه مغازه هم كفاف هزينه ها رو نميداد كه هيچ،تو خرج خودش هم ميموند بعضي ماه ها.
بازار خيلي ضعيف شده بود.فروش كم،ورودي پايين،گردش مالي خنده دار بود.
به خاطر قيمت هاي بالاي رفت و امد و اقامت تو جزيره،مشتري ها خيلي كم شده بودن.و اين جرقه ي فروش اينترنتي رو تو مغزم روشن كرد.
با آموزش هايي كه ديده بودم پيج تلگرام رو راه اندازي كردم به اسم ني ني گولو.
تبليغات كردم،ممبر اضافه كردم.فروشم بد نبود و هر روز داشت اضافه ميشد.قيمت ها خوب بود و كيفيت چيزي بالاتر از انتظار.
مشتريها راضي بودن و هفته اي چنتا مشتري اضافه ميكردم…
براي اونايي كه تازه كار فروش اينترنتي رو شروع ميكنن هفته اي ١ مشتري خيلي حال خوبيه.
حالا من كه هفته اي چند تا اضافه ميكردم.
رشد فروش از تلگرام خوب شده بود تا اين كه آقاي رييس جمهور دستش رفت روي دكمه ي فيلترينك تلگرام…
دنيام خراب شد…
خيلي براي اون پيج هزينه كرده بودم…
يشبه همه چيز تموم شد…
مثل اين بود كه آب يخ بريزن روم…
دوباره به مغزم فشار اومد…
مشكلات زياد شد.
انرژي منفي اومد.
اذر ٩٥ رسيد.
ماشين رفت…
يعني مجبور به فروشش شدم.
پياده شدم.
ميگن خدا هيچ دارايي رو ندار نكنه هيچ سواري رو پياده.
بهمن ماه رسيد
٢٥ بهمن بود
شب ولنتاين
كه داستان عشقي من شروع شد…
داستان the one
داستان عشقيم رو موازي با اين داستان دارم مينويسم .
خيلياتون دنبال اون داستانيد😊
به وقتش براتون ميزارم اونم🤞
خلاصه…
عيد اومد و ما اون انتظاري كه از عيد داشتيم هم بر اورده نشد…
روحيم خيلي به چالش كشيده ميشد…
يه روز خوب ٢ روز بد.
كاسب جماعت همه چيش به دخلش بستست👍
شادي و غم و روحيش همش اون پوليه كه فردا مياد به حسابش👍
برج ٢ شد بازار ضعيف…
ديگه داشتيم رو به گرما ميرفتيم و انتظار اين نبود كه بازار بهتر هم باشه…
مشكلات مختلف از همه طرف فشار روحي و رواني به آدم اضافه ميكرد…
برج ٦ مجبور شدم وسايل خونم رو كامل بزارم و برم…
از كل وسايل ٤تا كارتون كتاب و يادگاري موند…
من و يه لنگه در كه مهمترين اكسسوري خونم بود.
ابجيم تو برج ارمين قشم زندگي ميكرد…
چند وقتي رو اونجا موندم.برام خيلي سخت بود.
مني كه هميشه دورم شلوغ بود،تحمل همچين شرايطي زجر آور بود.
ولي…
هزينه هام كم شده بود.
استرس هام هم همينطور.
ورزش ميكردم،دريا ميرفتم… و ديگه معتاد نبودم🙂
ولي هنوز شرايط مالي بد بود و قسط هاي بانك سر ميرسيد…
سردرگمي…
كلافگي…
با اين كه سعي ميكردم خوب باشم ولي انگار تو دور منفي بودم.البته الان ميدونم اون موقع ها چه مرگم بود.من برنامه ريزي شده بودم براي اين كه اون مدلي باشم.
فروشنده مغازه هم چند وقتي بود كه نمياومد و من روزا يه زمان هايي رو تو مغازه ميگذروندم.
كارم شده بود مغازه ،باشگاه،دريا و تكرار…
حوالي برج ٧ بود كه بازار بايد خوب ميشد ولي خبري از اون روزاي خوب نبود.
برج ٧ هم تموم شد.
برج ٨ شروع شد…
١٨/٨/٩٦
تاريخ ١٨/٨ براي من تكراريه
دفترچه خدمتمم ١٨/٨/٩٠ پست كردم🤘
١٨/٨/٩٦ نشستم حساب كتاب كردم ديدم تا عيد همين جوري پيش برم هيچ اتفاق خاصي نميافته و فقط ٤ ماه از عمرم كم ميشه.
روزاي سخت و درهمي داشتم.همش ذهنم درگير بود.
انگار خدا ميخاست از همه طرف بهم فشار بياره…
برج ٩ رسيد…
اخرين روز برج ٩ يعني ٣٠ اذر ٩٦(شب يلدا و شب تولدم)
يكي از بدترين شباي يلدا بود برام…
اين روز هم برام تكراريه
(٣٠ اذر سال ٩٠ شبي كه موهام و زدم كه فرداش برم خدمت…)
ابجيم خونه برج ارمين رو تحويل داده بود و من ديگه هيچ جايي رو براي موندن نداشتم…
و هيچ چيزي تا به اين اندازه و تا به اين لحظه براي من سخت نبود…
به ناچار با ٤تا كارتون موز پر از كتاب و وسائل شخصي ميرم خونه ي يكي از دوستاي قديميم.
تو قشم هيچ وقت بي خونه نبودم،ولي اين ك من با اون شرايط بايد كنار مي اومدم يه مقدار غير قابل تحمل بود…
اخه من از اونايي بودم كه اين شعر هميشه سمبل زندگيم بوده:
من دلم ميخاهد…
من دلم میخواهد
خانهای داشته باشم پر دوست،
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو…؛
هر کسی میخواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند.
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست…
بر درش برگ گلی میکوبم
روی آن با قلم سبز بهار
مینویسم ای یار
خانهی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
” خانه دوست کجاست؟ “
ولي حالا مجبور بودم روزام رو خونه دوستام سر كنم.
دي ماه رو به پايان بود…
روزاي سختي داشتم.
همش مغزم درد ميكرد…
انگار خدا داشت از همه طرف بهم فشار مياورد.مشكل روحي رواني هم كه چاشني بدبختي…
يه شب از اون شبايي كه ردْ دادم…
تا صبح فكر كردم.
اون قدي فكر كردم كه ديگه سفيد شد ذهنم…
فشار،فشار،فشار…
چشام سفيد شد.
بدنم لمس شد.
اينجاست كه ميگن ادم تو بدترين شرايط… ستاره ميشه.
تو خونه ويلايي تو شهرك گلستان بوديم.
ساعت ٥ صبح بود همه خابيده بودن.
موتور رو ورداشتم رفتم روي يه ارتفاعي مشرف به خليج هميشه فارس و منتظر تا سپيده بزنه و آفتاب طلوع كنه.
سپيده زد…
خورشيد داشت زبونه ميزد بياد روي آب…
يه نوري يهو روي آب پخش شد…
اونايي كه اين صحنه رو تجربه كردن ميدونن چه لذتي داره…
از ته دلم نفس عميق كشيدم و تو همون لحظه با خودم عهد كردم كه شرايط رو عوض كنم.
برگردم به روزاي خوبم.
ولي از برنامه اي كه خدا از قبل چيده بود بي خبر بودم…
هميشه دوست داشتم يه فروشگاه خارج از جزيره داشته باشم تا جنس ها رو از اونجا ارسال كنم و اينجوري مشكل پست رو هم حل كرده باشم(از قشم نميشه زياد جنس پست كرد.مخصوصا پوشاك)
تصميم گرفتم برم تو استان فارس دنبال مغازه.
خيلي معطل نكردم.
چون زمان به ضرر من داشت ميگذشت…
مرودشت،شيراز،فسا،جهرم…
همه ي شهر ها رو گشتم…
همش تو ذهنم بود كه يه مغازه تو مرودشت گيرم مياد،ولي قسمتي كه خدا چيده بود،چيز ديگه اي بود…
كار خوبه…
خدا درست كنه.
تو اين همه گشت و گذار حتي يه مغازه هم به چشمم ناومد كه بپسندم.
داستان ورودم به جهرم:
جهرم جز شهرهايي بود كه كه خيلي توش گشتم…
تا قبل اين داستا هم اصلا نرفته بودم…
از شيراز كه ميومدم معمولا از پل رد ميشيدم و ميرفتم سمت قشم.
ولي اين بار از پل رد نشدم و وارد شهر جهرم شدم…
به دارالمومنين جهرم خوش آمديد😅
صبح زود بود.
ساعت ٥ از شيراز حركت كرده بودم.(شب دروازه قران تو ماشين خابيده بودم)
ساعت ٧ جهرم بودم.
هيچ آشنايي با شهر نداشتم.
خيلي از شهر هاي استان فارس رو ميشناختم،ولي جهرم اولين بار بود مياومدم.
سر يه چهار راه (كه الان ميدونم اسمش پاركينگه)روي يه بنر زده بود صبحانه حاضر است.
ماشين و پاك كردم و سُر خوردم تو مغازه…
مغازه بيرون بر بود ولي صبحانه هم داشت.و اين شد كه خانم ابراهيمي اولين صبحونه رو بهم داد.
يه نيمروي خوشمزه…
با چنتا قاچ گوجه و يه چاي…
چقده هم بهم چسبيد.
حسابي هم گرسنه بودم.
همين كه داشتم لقمه ور ميداشتم از خانم ابراهيمي كه پشت يخچال بود سوال ميپرسيدم…
بازار اصلي شهر كجاست؟
بازار اينجا چطوره؟
خلاصه كلي سوال پيچش كردم.
بعد از اين كه حسابي تخليه اطلاعاتيش كردم با كلي تشكر رفتم به سمت يه خيابون به اسم منوچهري.يه خيابون باريك يطرفه كه اصلا بهش نميخورد و نميخوره كه خيابون اصلي شهر باشه.
ادماي عابر رو كه نگو…
من كه چند سال تو قشم و سيتي سنتر و اين جور جاها كاسبي كرده بودم… ديدن يه شهر مذهبي و پر از انرژي منفي برام يه مقدار سخت بود…
آدم هاي توي خيابون من و ياد سريال دِ والكينگ دِد (مرده هاي متحرك)مينداختن.
همه سرا پايين،همه چهره ها اخمو…
من و هم با قيافه ي متفاوتم با زير چشم نيگا ميكردن.
خلاصه كه براي دفعه ي اول هيچ انرژي از اين شهر نگرفتم…
ولي بازم اومدم توش براي گشتن…
چند باري اومدم تا خوب خيابوناش رو بگردم…كوچه كوچه هاش رو پياده گشتم تا ببينم جاي خوبه شهر كجاست.
ساعت هاي مختلف،صبح،ظهر،شب…
از همه چيش بايد سر در مياوردم.
شهر بدي نبود.
٢٠٠ هزار نفر جمعيت.
پر از باغ و بستان و درختاي ميوه و از همه مهمتر خرما .
من عاشق درخت نخلم
اطلاعات زيادي در آوردم.از خيلي چيزا سر در آوردم.
ولي يچيزي رو كه نميدونستم خسيس بودن مردم اين شهر بود…
يه ١٠ روزي رو تقريبا گشتم…
ولي هييييچ…
اين چند روز جهرم تو مسير بود.
سر راست تر از بقيه شهر ها و از همه مهمتر به قشم خيلي نزديك بود.
با مردمش هم كه كاري نداشتم،من دنبال يه شعبه براي ارسال بودم.
ولي مغازه اي نبود كه نبود…
اگرم بود تو پاساژ بود و يا انرژي لازم رو بهم نميداد.
من كلا ادميم كه انرژيكي زندگي ميكنم.
واگه چيزي انرژي لازم رو بهم نده نميتونم بهش فكر كنم.
اواخر برج ١٠ بود كه ديگه بيخيال مغازه تو شهر ديگه شدم.
با خودم گفتم نزديك عيده ، تو همون قشم يه مغازه ديگه ميگيرم تا فروش جبران شه.
انرژيش و توانش رو داشتم.
برج ١١ داشت كم كم روز اضافه ميكرد.
يه شب تو مغازه پرديس بيكار نشسته بودم كه گوشيم صداش در اومد.يه بنده خدايي بود از جهرم كه موقع امار گرفتن از بازار جهرم خيلي كمكم كرد.
همزبون بوديم.
بنده اذري شاهسوند
ايشون اذري قشقايي.
اين همزبوني هم باعث شد كه خيلي كمك كنه.
اقا احد ظفر ايي❤️
ادم خوب رو بايد خدا قسمت زندگياتون كنه.
يه مغازه چهار دهنه تو كوچه داشت كه توش پوشاك ريخته بود.
ولي از وضع مغازه معلوم بود كه كارش اين نيست.
يا اين كار رو بلد نيست.
٢تا مغازه روبروي مغازش خالي بود كه اون موقع ميخاس اجاره بده ولي من هيچ پالس مثبتي دريافت نكردم.
نيگا كنيد كار خدا رو…
خلاصه كه…
اقا احد ميخاست مغازهاش رو تحويل بده…
وبهم گفت اگه ميخام بيام براي صحبت و اينا.
ساعت فكر كنم ٨/٩ شب بود دقيق يادم نمياد.
گفتم من فردا ٧ صبح اونجام.
ساعت ١١ شب مغازه رو بستم و ١٢ شب نشستم به جاده.
٦/٣٠ صبح جهرم بودم.
شب باروني بود…
تمام مسير ذهنم مشغول بود.
به چيا فكر ميكردم و نميگم،و شايد هم يه روز بگم…
ولي اين رو بگم كه همش معنوي بود…
ماشين كلان گل شده بود.
يه كارواش توي خيابون هجرت بود كه چند بار رفته بودم پيشش.
رفتم همون جا تا ماشين رو از اين ريخت در بيارم.
به اقا احد زنگ زدم كه بنده جهرمم.
خاب بود.
باورش نميشد كه اومدم.
گفت من ٨ ميرم مغازه.
گفتم باشه منم ميرم تا يه صبونه بخورم.
رفتم پيش خانم ابراهيمي تا از همون نيمروهاي خوشمزه برام بزنه😋
يه انرژي خاصي داشتم.
از درون خوشحال بودم.
يه طوري كه انگار كائنات دارن يه كارايي ميكنن.
صبونه رو كه خوردم رفتم سمت اون مغازه.
پيداش كردم.
مغازه تقريبا خالي از جنس بود.
يه خانم زشتي هم فروشندش بود كه با خودشم قهر كرده بود،
ايشون سرچكلي مغازه خانم مرادي خودمون بود.
خلاصه بعد از حساب كتاب و كلي حرف و صحبت…
من برگشتم سمت قشم.
قرار شد لوازم موجود رو به قيمت توافق شده و همچنين پول پيش رو با يه فقره چك پرداخت كنم.
تاريخ قرار داد ١٥/١١/٩٦
ولي اقتتاحيه ١٧/١١
خيلي سريع يه سري جنس از بازار تهيه كردم تا فروشگاه رو افتتاح كنم.
نه سليقه جهرميا دستم بود و نه آشنايي با مدل پوشش داشتم.
و از همه مهمتر، و نه پول زيادي داشتم.
يه كاري كه هميشه موقع نياز مالي انجام ميدم اينه كه از دوستاي نزديكم قرض ميگيرم و بعد بهشون پس ميدم و خودم رو زياد درگير كاغذ بازياهاي بانك براي وام نميكنم.
مخصوصا وقتي قست عقب افتاده هم داري و بانك و وام برات مثل جهنمه…
يه مقدار جنس داشتم يه مقدار خريد زدم و يه مقدار قرض و قوله رو اعتبار سال هاي قبل و پارت اول خريد رو به سليقه خودم فرستادم جهرم.
كاراي تبليغات و طراحي بنر و تراكت رو هم كه بصورت واتس آپ با اقا حميد انجام ميدادم.
خلاصه تو كمتر از يه هفته فروشگاه رو به اسم زرين تاج راه انداختم
مغازه هاي توي قشم رو همه به اسمم جي وان(G1)ميشناختن
ولي من ميخاستم اينجا زرين تاج جيوان باشه.
شايد اين اسم براي خيليا عادي باشه…
ولي براي من از هر زاويه اي كه بهش نيگاه كنم عاليه…
كامل و دوست داشتني…
نماد قدرت…
زيبايي…
افتخار…
برگرديم به موضوع اصلي…
هفته اول نميدونم چطور گذشت…
فقط يادمه كه تو مسير بودم.
شب ميرفتم سمت قشم.تا ظهر خريد ميزدم برميگشتم تا غروب جهرم باشم و يا يه شب استراحت ميكردم يا بازم اخر شب برميگشتم قشم كه صبح دوباره خريد بزنم…
خيلي چيزا كم داشت فروشگاه.
بزرگ بودن فضا هم باعث ميشد كه خيلي جنس شارژ كنم و باز هم به چشم نميومد.
حالا يه مشكل ديگه كه وجود داشت خونه بود…
خونه نداشتم.
شبايي كه جهرم ميموندم تو مغازه ميخابيدم.
بهمن ماه بود و سرد.
نايلون جنسا رو كه باز ميكرديم ميريختم تو چنتا نايلون بزرگ و شبا ميزاشتم زير و يه پتو روش و يه پتو هم روم و تا صبح سگ لرزه .
ولي هدفم باعث ميشد طاقت بيارم و از هدفم مهمتر خدا بود كه كمكم ميكرد تحمل كنم.
صبا ساعت ٥ صبح با صداي گاريه آقاي نظافت چي خيابون بيدار ميشدم .
تقريبا منجمد…😉
بيدار ميشدم و نرمش و ورزش تا گرم شم.
(خدا رو شكرفروشگاه دست شويي داشت)
ساعت ٧/٣٠ كه ميشد از گرسنگي خودم و سريع ميرسوندم پيش خانم ابراهيمي تا يه نيمرو برام بزنه…
خاطراتش و تعريف كردن اين خاطرات ، هم برام قشنگ و لذت بخشه…
هم كه چشام و يكم خيس ميكنه…
مرد كه گريه نميكنه…
ولي من ميگم مرده كه گريه ميكنه…
زياد احساسيش نكنم.
به خيليا براي خونه سپرده بودم.
با اين كه پول داشتم ولي انگار تو اين شهر غريب براي من خونه نبود.
يا ميگفتن به مجرد نميديم.
يا ميگفتن همسايه ها گفتن بايد بشناسيم طرف رو…
يا و يا و يا…
انگار بايد چند وقتي رو تو مغازه تحمل ميكردم و سختي ميكشيدم…
راضي هم بودم.
يعني سخت نميگرفتم…
مشكل حمام بود.
كه تو دستشويي با اب سرد اين كار رو ميكردم…
اين و الان دارم ميگم.
شايد سرچُكلي (خانم مراي عزيز)كه از همه چيز خبر داره اين و ندونه.
يكم غير قابل انجام بود به خاطر سرماي زمستون و سرديه آب،
ولي من آدم كاراي غير عاديم.
فقط شيلنگ دستشويي كوتاه بود😅
خوشحال باشيد چون احتمال اين كه اين قسمت ها رو چاپ كنم خيلي كمه، و شماها داريد ميخونيد.
هفته اي تقريبا ٢ تا ٣ شب هم قشم بودم و براي جبران كمبودهاي فروشگاه مجبور بودم همش تو مسير باشم و برم و بيام.
شبايي كه قشم بودم خونه رفيقام ميگذشت.
دوش گرفتن با آب داغ خونه سينا(خونه ويلايي شهرك گلستان)
براي من لذتي بيشتر از تصور داشت…
اينا رو به هيچ كسي نگفتم.
ولي الان با افتخار اينجا مينويسم.
روزاي پر فشاري بود.
مخصوصا ٢ هفته اول.
چون شرايط جديد بود و بايد كنار ميومدم.
نميگم اصلا سخت نبود،ولي با تمام سختيهاش راضي بودم.
شبا تو مسير ميخابيدم،تو پارك ميخابيدم.تو انبار دوستام رو كيسه هاي جنس ميخابيدم.
يه روز يادمه تو مغازه ي يكي از دوستاي نزديكم رفتم بالاي مغازه كه از توي كيسه ها چند مدل كار بردارم.از خستگي تكيه دادم يه يكي از كيسه ها همونجا خابم برد.
از گرما با يه حالتي عرق كرده بيدار شدم.
داد زدم مملي من چند دقيقست اين بالام؟
گفت تو مگه بالايي…
تقريبا دو ساعت رو تكيه داده به بنديل جنس خاب بودم.
اشكم در اومد.يه نفس عميقي كشيدم
يه خدا رو شكر گفتم و اومدم پايين.
متوجه نشده بود كه بالا خابم برده بود.
اين روزا برام سخت نبود…
يعني الان ميگم سخت نبود.ولي من يه داستان عشقي اين لابلا داشتم كه گفتم موازي با اين داستان سخت دارم مينويسمش…
حالا اون داستان تموم شده ميتونيد از طريق لينك زير بخونيد و لذت ببريد.
https://g1collection.com/the-one/to/G1
اون برام يه جاهايي خيلي سخت بود و هنوز هم گاهي اوقات سخت هست…
پاكسازي پاكسازي پاكسازي
به خيلي از املاكيا سپرده بودم براي خونه،
ولي جور نميشد.
انگار بايد يه مقدار سختي ميكشيدم.
روزي يكي دوتا خونه ميديدم،ولي…
يكي از مورد هايي كه ديده بودم يه خونه ٢ خابه با حال بزرگ يه حياط جلو و يه حياط بزرگ هم پشت بود.كلا اين مدل خونه ها رو خيلي دوست دارم.
پسند كردم و قرار شده بود كه بريم براي قرار داد.صاحب خونه يه اقايي هم سن خودم بود.با هم خوب ارتباط بر قرار كرده بوديم و خوشحال بودم كه خونه اي كه ميخام و پيدا كردم.
وقتي از در خونه ميومديم بيرون اقاي همسايه من و ديده بود.
حس كردم كه از قيافه من خوشش ناومده.
اين موي بلندِ دم اسبي هم براي ما شر شده بود.
بعد از يكي دو روز ديدم خبري از صاحب خونه نشد.
زنگ زدم كه ببينم چي شده،بريم براي قرار داد.
كه بنده خدا با كلي عذر خواهي گفت كه همسايه گفته من خونه دختر مجرد دارم بايد خونه رو به كسي بدي كه بشناسيم😳
تو دلم گفتم عجب شهر مزخرفيه.به همسايه چه اخه…
اصلا من نميخام كسي من و بشناسه😅
كسي هم نيگا به دختر ترشيده ي شما نميكنه😏
هي هي هي
اقاي جيوان…
كي بودي و چي شدي…
تو قشم نيگا به دختر مردم نمينداختي عاشقت نشه…
حالا ازت ميترسن كه …
خلاصه اينم نشد.
ناراحتيم زودي تموم شد.
راضي هم بودم،چون خودم رو سپرده بودم به خودش.و هر چيزي كه برام پيش ميومد مهم نبود.
برج ١٢ داشت ميومد.فشار كار زياد شده بود.
از داداشم خواسته بودم براي عيد بياد كمكم و يه مقدار وسايل اوليه خونه از حاج خانوم(مادرم)برام بياره.ولي خونه نداشتم كه…
كم كم برج ١٢ نصف شد.
قرار بود حاج عباس(داداشم-حاجي نيست-دوس داره حاجي صداش كنن😄)٢٠ ام بياد.
ولي خونه… نبود…
بله قرار بود داداشمم بياد ولي هنوز خونه اي نبود كه بريم توش.
با اين كه پول بود… ولي خونه نبود..:
مغازه هاي روبروي فروشگاه رو هم فقط براي عيد از صاحبش اجاره كردم.يكيش شد حراجي و اون يكي هم فعلا به حالت انبار.
داداشم كه اومد يه سري وسيله آشپزخونه و پتو و يه بخاري گازي باهاش بود.
اينجوري كه پيش ميرفت بايد ٢تايي تو مغازه ميخابيديم.
با اين تفاوت كه يه بخاري هم داشتيم الان😋
كه شبا يخ نكنيم.
البته اينم لابلا بگم كه يكم برام خجالت آور هم بود.ولي چون با عباس اقا راحت بودم زياد از نظر ذهني اذيت نشدم.
ولي بازم دنبال خونه بودم.
روزايي كه من ميرفتم قشم تنها تو مغازه ميخابيد و سختيايه من و حالا داداشم تحمل ميكرد.
صبونه و نهار هم ميرفت پيش خانم ابراهيمي.
شبا هم كه چلو فلافل توي خيابون بخوربخور.
عيد زود ميرسه…
عيد شد…
سال نو شد…
خيلي از سالها رو پيش خونواده نبودم.
چند سالي بود كه ارزوم شده بود شب عيد تو خونواده دور هم سال رو تحويل كنيم.
شبا تو مغازه با هم حرف ميزديم.
مشورت ميكرديم.
از آينده ميگفتيم.
چيزايي كه ياد گرفته بودم ياد داداشم ميدادم (از برنامه ريزي و هدف و …)
خلاصه نبودِ خونه كمتر احساس ميشد…
تازه الان بخاري هم داشتيم ميشد اب روش گرم كرد …
اون حمام اب يخ حالا تبديل شده بود به حمام اب ولرم😍
من هم اكثر روزاي عيد رو قشم بودم و تو مغازه ني ني گولو به فروشنده كمك ميكردم.
ولي همونطور كه حدس ميزدم،بازار شب عيد قشم هم ديگه خوب نبود.
١٣ تموم شد و داداشم ميخاست برگرده.
تو همين روزا يه خونه پيدا شده بود دقيقا پشت بازار تو ساختمون نوساز.
يه اپارتمان ٦ واحده، واحده يكمش.
خونه رو ديديم و پسنمم شد.
چون با مغازه ١دقيقه و ٥٧ ثانيه فاصله داشت.
ولي حالا چرا يكم زودتر نه؟!
يعني بايد اين ٢ ماه رو سختي ميكشيدم؟!
حالا من هيچي…
داداشمم بايد سختي ميكشيد؟!
بازم كَرَمت و شكر…
اينا حرفاي من با خداي خودم بود.
ولي بازم شكرت…
روزاي آخري كه داداشم داشت ميرف ما خونه رو تحويل گرفيتم.
يه واحد خيلي كوچيك ولي نوساز.
عباس اقا رفت و من موندم با جاي خاليش.
مهمون كه مياد اصلا نره.
وقتي ميره آدم دلش چند روزي بد حاله…
ولي عادي ميشه.
خلاصه كه من تنها شدم …
ولي شروع يه زندگي جديد تو يه شهر غريب و جديد…
پایان فصل اول
دیدگاه (4)
مرسی، عالی بود 🌟🌟🌟🌟🌟
سلام فوق العاده بود….من از فروشگاه زرین تاج جهرم آشنا شدم….باعث افتخاره آشنایی با شما❤️
قوربونتون جان💚😍
[…] داستان برند زرین تاج جیوان […]